عصر سیاه زمستان
**
دیوانه عشق را
عصر سیاه زمستان
وقتی تمام خیابان
با اوست
به دوست می دهد!
نیمرخ به سایه ماه دارد
این مرد رایگان
با آسمان خالی از ستاره
که سراسیمه می رود
پست پرسه های مدام
چه موهبتی دارد دل
که در هوای دریا می تپد
هوای دل دریا گوهر یگانه
ماه
در دل صدف به صف می نشیند
شن های ساحلی بویی
از صف صد فهای بسیار می گیرد
کنار بخت نشسته بر تختش ساحل
دل طلب آب میکند
ماه و منظر زیبایش
وقتی زمین روی سکونت خود چرخ می خورد
دوباره می چرخد تا از حاشیه ماه
تمام تازگیش را میان جان جابجا کند
ریشه در نفس ماه دارد این نگاه
که می روید
کنار منظر زیبا
پشست خنده خواب آذر دارد
خزان نفس گیر
خیال و خاطره با هراس صبح
لب نگشود در حصار گم میشود
می تکاندم دستی که رطوب زمستان دارد
برکه های کهنه
مثل هزار باکره
با حکایت حیرت می چرخند از عطش
خواب آشفته را
خواهش عشق اگر بتکاند
هزار خمیازه و خنده طعمه نور میشود
و از نفس می افتد
منصور خورشیدی
ادامه مطلب ...
نبض لحظهها میان شاخههای جوان
**
هلاک ماه
میشود این نگاه
در سطح سادهی اشیا
گسیو به باد میدهد
این ترس ناگهان
در هوای راه
وقتی آسمانِ تو را
حضور ستارهها
پُر میکند در فضا
**
در ادامهی اعداد
سراسیمه گم میشود
جدول زمان
میان هفت و هفتاد و نه
چه سرزمین سپیدی
که تن با زمزمهی گیاه
در طول راه
رشد میکند
و نبض لحظهها
میان شاخههای جوان
میرقصد
**
بالاتر از حاشیهی رود
خیال باران
روی خلوت سنگ
به خواب میرود
هوای حاشیه بیرنگ
در پشت شیشهها
گیسو به باد میدهد
مثل سایه
در سیاهی چشم
**
حول هوای تردید
پرسه میزند چشم
کنار سرگیجههای بی وقت
مثل شکوه گل
در کتف نیلوفران
اینک که نبض طبیعت
حادثه در چشمهای مست
و سایه روی هزار آینه
گسترده میکند
با آه دمادم
در تبادل دیدن
**
همیشه طنین ترس بود و
سرعت سیاه نور
فوارههای جوان
گام بر میدارند
سمت کودکی ماه
تا کمال افتادن را
تجربه کنند
وسط دوایر در هم
منصور خورشیدی
پنج شعر از مجموعه : آبی ناگهان
هجرت واژه ها
*
بگو
باران از کدام سمت
گیسوان تو را خیس می کند
که تمام نسترن ها
سمت چپ نگاه تو
از هوش می روند
*
به هیات افراشته ترین نام
در تکاپوی پرواز
پرتاب از دهان تو می شود
الفبای نخستین
روی کتیبه های بی نشان
*
هجرت واژه ها
میان گیسوان بلقیس
پراکنده می شود
وقتی ترس
در نفس های بسته می روید
منصور خورشیدی
مرا نگاه برهنه
بهانه بود
تا بوی بهار را
اندازه بگیرم
برای تنی
آبیتر از بهار
در فرصت ناگزیر
حال و هوای آخرینم
روی ضلع سیزدهم ماه
مهیا شد
تا بلندیهای تعلیق
شکل عتیق شود
منصور خورشیدی
حیرت ناگهان
شبیه چشم
روی سطرهای سپید وقت
ورق میخورد
جنب کمانههای رنگ
وقتی، زلالی مهتاب
در آب میرقصد
گونه، گل میشود
از تماشای آب
منصور خورشیدی
رهگذر کدام تباری
که ماه شقه شقه
پیشانی تو را ستاره می کند
با زمزمه ی آب ها و
اطلسی های مست
که در تقاطع دو فصل
بوسه روی دهان آتش می نشانی
منصور خورشیدی
هفت
با تفکر ناز
نیاز به هفت گام
تا رسیدن به نردبانی
با هفت پله برای دیدن هفت آسمان
و چیدن هفتاد ستاره
از میان سیارههای بی نشان
در گریز ازجاذبههای مست
وقتی تابوت تن
دهان باز میکند
از فراز سنگ
که نور پراکنده میکند
روی تابوت مردگان
منصور خورشیدی
سیزده بادیه
از آب تا عطش
فاصله است
وادی هفتم این راه
به خانه ی کدام رسول میرسد
که عطر گیسوانش
مرا مست دیدن میکند
منصور خورشیدی
به سیمای سنگ می ماند
این سینه های منور
که طاقت هزار نیلوفر خسته
جنب افق می ریزد
آن جا که نور
طول امواج را
میان همهمه کف می زند
منصور خورشیدی
واژه های افراشته
**
راز آوازهای نهان
بستر معرفت می سازد
برای گلهای بی تکلم
لب از معمای همین لحن
بر شانه های برگ سبک می رقصد
و ارتعاش عریان شاخه ها
بی عبور باد
روی خیال گل خانه می کند
منصور خورشیدی
**
از ضلع سپید وقت
به آسمانِ ساده ی آن سو می رسی
وقتی فاصله های رسیدن را
اتفاق های پیاپی
پُر می کند
ترس در صدایم زیبا می نشیند
آن گاه که
بر آستان تو ایستاده اَم
روی واژه ها ی افراشته
با تکه هایی از آب
و تکه هایی از آبی
و اندکی از بهانه های هوش
منصور خورشیدی
**
به حس ریشه و
آشوب برگ ها سوگند
کمی پرنده و
تصویر دست و
اندکی پرواز
برای من کافی ست
منصور خورشیدی
**
اینک که قطره های حبات*
در سرخی رگان تو
پرتاب میشوند
دل به تبسم ساده می سپاری
جنب نیلوفرانی که با رمز آب
از خواب بر خاسته اند
منصور خورشیدی
بر گزیده از کتاب آبی ناگهان
وقتی ترس در هوای مست می رقصد
**
میترسم
باران ببارد و
پنج کودک نشسته
در آستانهی در گاه
هیبت هوا را
با شانههای شکسته
روی نقشهی بی نام
امضا کنند
+
میترسم
کلمات کوچک
قانون رفتن را
از رود بگیرند و
تن به تقدیر خود
بسپارند
و آسمان را
با نام کبوتران
سیاه کنند
+
میترسم
که ترس روی آینه
هلاک شود و
هزاران هجای کوتاه
عطر دریا را
در هم بریزند
رو به روی پنجره باز
+
میترسم
سفر کنم وسنگ
اندوه صخرهها را
روی پندار پرنده
سنجاق کند
وترازنامهی دشت
عظیم تر از دریا
نبض تمام هستی را
به منشور کف
بسپارد
+
میترسم
هراس نخستین
زیر پوست ماه
اتفاق شود و
شانه های جوان
جسارت خندههای سرد را
در استخوان من
بترکانند
+
میترسم
زخم حنجره
روی دهان سرخ
بریزد و
هوای گریز
در ضیافت مرگ
بسته بماند
و جهنم درد
در رگان من
هندسهی ترس را
روی آینه
تکثیر کند
منصور خورشیدی
مجموعه شعر " آبی ناگهان "
همزاد نفسها
همزاد تو
در خیال گل
خانه میکند
جفت چشمهایی که جادو میشود
جنب هیاهو
هنگامهای که آتش
گستردهتر از جوانه های حس
پاییز کودکیات را
ورق میزند
میان آسمان سیاه
منصور خورشیدی
عریانی راه
تا سرخی نگاه
از پشت پلکها
بستر تازه باز کند
برای دیدن
دستان تو آرام
با آُسمان پیوند میخورد
و دل در هوای کوچه
جغرافیای درد را
روی عریانی راه
میریزد
منصور خورشیدی
از جلوههای مست
**
عطر سریع نور
از تپش میدانچههای مدور
زیباتر از عزیمت تن
روی تابوت گریزان وقت
آهسته فرود میآید
و ماه نهفتهی رگ ها
پناهی در هوای هیچ میجوید
طنین حس با سکوت طبیعت
آمیخته میشود
آنگاه ستارهای ازدور
در اضطراب دقایق
نور به فکرهای پراکنده
میریزد
منصور خورشیدی
آبی ناگهان
نگاه دوست نازنین اصلان قزللو به این شعر
در بند آغازین کلام ، تصویرهایی به مخاطب ارائه می شود . علاوه بر حس آمیزی نور با عطر که ذهن را به گل می رساند ، نور از تپش میدانچه های منور پر می گیرد و فرود می آید . در همین بخش اگر دقت کنیم ، نور با فرود آمدنش ، انگار پرنده ای ست یا چیزی که بشود صفت فرود آمدن را به آن داد . این جا حتا تصویر سازی هم به مخاطب واگذار می شود و این باز بودن ایماژ است . رها سازی شعر برای باز خوانی های متعدد و تکثر معنایی و ایماژی .
عطر سریع نور
از تپش میدانچههای مدور
زیباتر از عزیمت تن
روی تابوت گریزان وقت
آهسته فرود میآید
در همین جا ،عزیمت تن بر تابوت وقت ، انگاشته شده و با فرود نور مقایسه شده است و دومی بر اولی برتری دارد .
"تابوت وقت "یک تشبیه فشرده است . و به درستی صفت گریزانی به آن داده شده است . وقت قابل مهار نیست . چه تن بر آن تشییع شود ، چه نور ! اما زیباست . در حقیقت سه عنصر "تن" و "نور" و "وقت " که ارتباط تنگاتنگی با هم دارند ، به تصویر کشیده است . نگاهی تازه به انسان و جهان .
"ماه رگ ها" باز هم یک همانندی ست و جالب آن است که آن را نمی بینی و می بینی ! چون نهفته است . اما چون همانندش در طبیعت موجو است . تلفیقی از دیدنی و ندیدنی !
"پناهی در هیچ می جوید ". این جاست که زبان شعر از زبان روزمره متمایز می شود . ابهام دارد و صریح نیست . زبان در پی ابلاغ خبری روشن نیست که خبرش بگیری و بمیرد . گزاره، با خواندنش تازه جان می گیرد . به دنبال پناهی ست ، این ماه و نمی جوید ، نیست . پناهش در بی پناهی ست !
"و ماه نهفتهی رگ ها
پناهی در هوای هیچ میجوید"
در پاره ی پایانی شعر ، این زبان شعری همچنان پیش می رود . حس ، طنین دارد . ذهن را به صدا هدایت می کند و یک همانندی پنهان که در ریشه اش نشسته تا به استعاره اش برساند .:
"طنین حس با سکوت طبیعت
آمیخته میشود
آنگاه ستارهای ازدور
در اضطراب دقایق
نور به فکرهای پراکنده
میریزد."
طنین این حس با سکوت طبیعت آمیخیه می شود . در همین در سطر:
"طنین حس با سکوت طبیعت
آمیخته میشود"مخاطب فرصت تصویر سازی و دریافت دارد . اگر طنین حس با سکوت طبیعت آمیخته شود ، حاصلش چیست ؟ چیزی ست که من می سازم و تو و او و باقی مخاطبین . اما شاعر به سرعت به منظره ای دیگر می بردت . ستاره ای از دور می بینی ، کجا؟ در آسمان یا در زمان "در اضطراب دقایق" زمان هم در این هنگام مضطرب است . چرا که عطرش سریع پخش می شود . این ستاره چیست ؟ ستاره ی امید است ؟ ستاره ی تن است که پر گرفته و در آسمان نشسته است . از رهایی تن و نور حاصل شده است ؟ چرا افکار در این تصاویر پراکنده است . سببش عزیمت تن و عبور قطار زمان است ؟ مخاطب در برابر حادثه ای باور ناپذیر نشسته ؟
نور این ستاره ، به فکرهای پراکنده در جان و جهان ، جهت می دهد و متحدش می کند .
اصلان قزللو
رویا
**
بهار در نوک انگشتانم
می روید
زمان در رگان من
رویای سپید رابه ایمان خاک می سپارد
شبی که شعر
به اشارت انگشت
روی گونه های تو می ریزد
منصور خورشیدی
کتاب: آبی ناکهان
نقد : رضا قنبری عبدا لملکی
این شعر رومانتیک منصور خورشیدی، یکی از زیباترین شعرهایی است
که در چند ماه اخیر خوانده ام. طبیعت در این شعر با همۀ وجودش، انسان را
مسحور می کند؛ از روییدن بهار در نوک انگشتان شاعر تا ایمان خاک!
یکی از زیباترین کارکردهای شاعرانۀ فعل «ریختن» را من در این شعر خورشیدی دیده ام،
آنجا که می گوید: شعر روی گونه های تو می ریزد.
منصور خورشیدی، شعری گفته است کوتاه، تاثیر گذار و دارای ساختاری منسجم
رضا قنبری عبدا لملکی