اشعار منصور خورشیدی

اشعار منصور خورشیدی

شعر و ادب پارسی
اشعار منصور خورشیدی

اشعار منصور خورشیدی

شعر و ادب پارسی

دم به دم شبیه باران می شوی( منصور خورشیدی )

دم به دم
شبیه باران می شوی
با چرخش مدام عقربه ها 
در هزار بُعد بیداری
چهار سمت همین اتاق
با کودکان نارس
که آرام چشم به جهان باز می کنند


منصور خورشیدی

اندکی مانده به ساعت هفت ( منصور خورشیدی )

اندکی مانده به ساعت هفت
اندکی مانده به ساعت هفت
عقربه ها ، لال
هجای دوم آفتاب
بی تاب
پرنده می شود گیسوانی
که شکل درهم عریانی است


منصور خورشیدی

دیوانه عشق را عصر سیاه زمستان‬‎( منصور خورشیدی )

‫عصر سیاه زمستان


**


‫دیوانه عشق را 

عصر سیاه زمستان‬‎

وقتی تمام خیابان

با اوست

به دوست می دهد!

نیمرخ به سایه ماه  دارد 

این مرد رایگان

با آسمان خالی از ستاره 

که سراسیمه می رود 

پست پرسه های مدام 



چه موهبتی دارد دل

 که در هوای دریا می تپد 

هوای دل دریا گوهر یگانه 

ماه

 در دل صدف به صف  می نشیند 

شن های ساحلی بویی

 از صف  صد فهای بسیار می گیرد 

کنار بخت نشسته بر تختش ساحل

 دل طلب آب میکند 


ماه و منظر زیبایش 

وقتی زمین روی سکونت خود چرخ می خورد 

دوباره می چرخد تا از حاشیه ماه

تمام تازگیش را میان جان جابجا کند 

ریشه در نفس ماه دارد این نگاه 

که می روید 

کنار منظر زیبا 


پشست خنده خواب آذر دارد 

خزان نفس گیر 

خیال و خاطره با هراس صبح 

 لب نگشود در حصار گم میشود 

می تکاندم دستی که رطوب زمستان دارد 

برکه های کهنه 

مثل هزار باکره 

با حکایت حیرت می چرخند از عطش    

خواب آشفته را 

خواهش عشق اگر بتکاند 

هزار خمیازه و خنده طعمه نور میشود 

و از نفس می افتد 




 منصور خورشیدی

  

ادامه مطلب ...

هلاک ماه می‌شود این نگاه( منصور خورشیدی )

نبض لحظه‌ها میان شاخه‌های جوان 


** 

هلاک ماه

می‌شود این نگاه

در سطح ساده‌ی اشیا

گسیو به باد می‌دهد

این ترس ناگهان

در هوای راه

وقتی آسمانِ تو را

حضور ستاره‌ها

پُر می‌کند در فضا 


**

در ادامه‌ی اعداد

سراسیمه گم می‌شود

جدول زمان

میان هفت و هفتاد و نه

چه سرزمین سپیدی 

که تن با زمزمه‌ی گیاه

در طول راه

رشد می‌کند

و نبض لحظه‌ها

میان شاخه‌های جوان 

می‌رقصد


**

بالاتر از حاشیه‌ی رود

خیال باران

روی خلوت سنگ

به خواب می‌رود

هوای حاشیه بی‌رنگ 

در پشت شیشه‌ها

گیسو به باد می‌دهد

مثل سایه

در سیاهی چشم


**

حول هوای تردید

پرسه می‌زند چشم

کنار سرگیجه‌های بی وقت

مثل شکوه گل

در کتف نیلوفران

اینک که نبض طبیعت

حادثه در چشم‌های مست

و سایه روی هزار آینه 

گسترده می‌کند

با آه دمادم

در تبادل دیدن


**

همیشه طنین ترس بود و

سرعت سیاه نور

فواره‌های جوان

گام بر می‌دارند

سمت کودکی ماه 

تا کمال افتادن را

تجربه کنند

وسط دوایر در هم


 


منصور خورشیدی

پنج شعر از مجموعه : آبی ناگهان 

بگو باران از کدام سمت( منصور خورشیدی )


هجرت واژه ها

*
بگو
باران از کدام سمت
گیسوان تو را خیس می کند
که تمام نسترن ها
سمت چپ نگاه تو
از هوش می روند
*
به هیات افراشته ترین نام
در تکاپوی پرواز
پرتاب از دهان تو می شود
الفبای نخستین
روی کتیبه های بی نشان
*
هجرت واژه ها
میان گیسوان بلقیس
پراکنده می شود
وقتی ترس
در نفس های بسته می روید


منصور خورشیدی

مرا نگاه برهنه بهانه بود( منصور خورشیدی )

مرا نگاه برهنه
بهانه بود
تا بوی بهار را
اندازه بگیرم
برای تنی
آبی‌تر از بهار
در فرصت ناگزیر
حال و هوای آخرینم
روی ضلع سیزدهم ماه
مهیا شد
تا بلندی‌های تعلیق
شکل عتیق شود

 


منصور خورشیدی

حیرت ناگهان شبیه چشم ( منصور خورشیدی )

حیرت ناگهان 
شبیه چشم
روی سطرهای سپید وقت
ورق می‌خورد
جنب کمانه‌های رنگ
وقتی، زلالی مهتاب 
در آب می‌رقصد 
گونه، گل می‌شود
از تماشای آب

 


منصور خورشیدی

رهگذر کدام تباری که ماه شقه شقه ( منصور خورشیدی )

رهگذر کدام تباری 
که ماه شقه شقه 
پیشانی تو را ستاره می کند
با زمزمه ی آب ها و
اطلسی های مست
که در تقاطع دو فصل
بوسه روی دهان آتش می نشانی

 


منصور خورشیدی

هفت با تفکر ناز نیاز به هفت گام ( منصور خورشیدی )

هفت
با تفکر ناز 
نیاز به هفت گام 
تا رسیدن به نردبانی 
با هفت پله برای دیدن هفت آسمان
و چیدن هفتاد ستاره 
از میان سیاره‌های بی نشان 
در گریز ازجاذبه‌های مست 
وقتی تابوت تن
دهان باز می‌کند
از فراز سنگ
که نور پراکنده می‌کند
روی تابوت مردگان

 


منصور خورشیدی

سیزده بادیه از آب تا عطش( منصور خورشیدی )

سیزده بادیه
از آب تا عطش
فاصله است
وادی هفتم این راه
به خانه ی کدام رسول می‌رسد
که عطر گیسوانش
مرا مست دیدن می‌کند

 

منصور خورشیدی

 

به سیمای سنگ می ماند ( منصور خورشیدی )


به سیمای سنگ می ماند 
این سینه های منور
که طاقت هزار نیلوفر خسته 
جنب افق می ریزد
آن جا که نور 
طول امواج را 
میان همهمه کف می زند

 

منصور خورشیدی

راز آوازهای نهان بستر معرفت می سازد (منصور خورشیدی )


واژه های افراشته  

**


راز آوازهای نهان 

بستر معرفت می سازد 

برای گلهای بی تکلم 


لب از معمای همین لحن 

بر شانه های برگ سبک می رقصد 

و ارتعاش عریان شاخه ها 

بی عبور باد 

روی خیال گل خانه می کند 


منصور خورشیدی 

** 

از ضلع سپید وقت 

به آسمانِ ساده ی آن سو می رسی 


وقتی فاصله های رسیدن را 

اتفاق های پیاپی 

پُر می کند 


ترس در صدایم زیبا می نشیند 

آن گاه که 

بر آستان تو ایستاده اَم 


روی واژه ها ی افراشته 

با تکه هایی از آب 

و تکه هایی از آبی 

و اندکی از بهانه های هوش 


منصور خورشیدی 

** 


به حس ریشه و 

آشوب برگ ها سوگند 

کمی پرنده و 

تصویر دست و 

اندکی پرواز 

برای من کافی ست 


منصور خورشیدی 

** 


اینک که قطره های حبات* 

در سرخی رگان تو 

پرتاب میشوند 

دل به تبسم ساده می سپاری 

جنب نیلوفرانی که با رمز آب 

از خواب بر خاسته اند 




منصور خورشیدی 

بر گزیده از کتاب آبی ناگهان


  ادامه مطلب ...

می‌ترسم باران ببارد و پنج کودک نشسته( منصور خورشیدی )

وقتی ترس در هوای مست می رقصد 
**

می‌ترسم
باران ببارد و
پنج کودک نشسته
در آستانه‌ی در گاه
هیبت هوا را
با شانه‌های شکسته
روی نقشه‌ی بی نام
امضا کنند
+
می‌ترسم
کلمات کوچک
قانون رفتن را
از رود بگیرند و
تن به تقدیر خود
بسپارند
و آسمان را
با نام کبوتران
سیاه کنند
+
می‌ترسم 
که ترس روی آینه 
هلاک شود و 
هزاران هجای کوتاه 
عطر دریا را 
در هم بریزند
رو به روی پنجره باز
+
می‌ترسم

سفر کنم وسنگ
اندوه صخره‌ها را
روی پندار پرنده
سنجاق کند
وترازنامه‌ی دشت
عظیم تر از دریا
نبض تمام هستی را
به منشور کف

بسپارد
+
می‌ترسم
هراس نخستین
زیر پوست ماه
اتفاق شود و
شانه های جوان
جسارت خنده‌های سرد را
در استخوان من
بترکانند
+
می‌ترسم
زخم حنجره
روی دهان سرخ
بریزد و
هوای گریز
در ضیافت مرگ
بسته بماند
و جهنم درد
در رگان من
هندسه‌ی ترس را
روی آینه
تکثیر کند

 

 


منصور خورشیدی

مجموعه شعر " آبی ناگهان "

 

همزاد نفس‌ها همزاد تو( منصور خورشیدی )

همزاد نفس‌ها

همزاد تو
در خیال گل
خانه می‌کند
جفت چشم‌هایی که جادو می‌شود
جنب هیاهو
هنگامه‌ای که آتش
گسترده‌تر از جوانه های حس
پاییز کودکی‌ات را

ورق می‌زند
میان آسمان سیاه


 

منصور خورشیدی

عریانی راه تا سرخی نگاه( منصور خورشیدی )

عریانی راه

تا سرخی نگاه
از پشت پلک‌ها
بستر تازه باز کند
برای دیدن
دستان تو آرام

با آُسمان پیوند می‌خورد
و دل در هوای کوچه
جغرافیای درد را
روی عریانی راه
می‌ریزد

 

منصور خورشیدی