نبض بی قرار
روی رگان سیاه
تاریخ تن را
روی سکونت انگشت
تفسیر می کند
منصور خورشیدی
**
خاتون ، نشسته
روی تپههای سیاه
کنار اندکی از ماه
تا بخت خود را
میان فاصلهها
سپید بخواند
منصور خورشیدی
**
عطر کلام تو
در گیسوان باد
حلقه به حلقه
فرصتهای رفته را
سمت هوای دور
پرواز میدهد
منصور خورشیدی
**
شبی که شعر
به اشارت انگشت
روی گونههای تو
میریزد
بهار در نوک انگشتانم
میروید
منصور خورشیدی
سوگند به بال های شکسته
که پرستو ها
هجرت از نگاه تو می کنند
سال های سال
ارتفاع پرواز
روی کتف کبوتران
مانده است و
هنوز در گورستان
به عقربه ی ساعت
نگاه می کنی
که روی سنگ شکسته
رو به آفتاب خوابیده است و
معصومیت مردگان را شماره می کند
منصور خورشیدی
روایت جان
تا از تو دور
می افتم
پندار دریا
مرجان جان
در عصر استخوان می ترکاند
و تابوت نام ها
نفس به شوکت باد می دهد
منصور خورشیدی
از مجموعه شعر " از فکرهای باتو "
کودکان پیر همین کوچه های قدیمی
پستانک خود را
در آشیانه ی کدام پرنده می جویند
که شکل بلوغ خود را از یاد برده اند
منصور خورشیدی
**
گونه ی رنگین برگ
در اندام پائیز
فصل سوم سال را یکریز
در کام آهو می چکاند
و ریخت بیابان
از هیبت همیشه می افتد
منصور خورشیدی
**
کوچک ترین نیمرخ ستاره
روی دوایر هستی
بزرگ می روید
وقتی صدای نهان
ظهر تمام روز ها
معکوس می نشیند
روی گونه ها
منصور خورشیدی
دریا تفکر ماهی را در باد
ورق میزند
تا حجاب از تموج آب بردارد
با زیباترینِ ِرنگ
در نگاه سنگ
جهان آشفته
زیر باران بی قرار
خرد آب را به دست آفتاب
پیمانه میکند
هنگامهی هجوم پرنده ها در باد
گلدستههای گیسو
در خیال من
محو تماشا می شود
تا چشمهای بی فاصله
طلوع عشق را
طی کند
دیوانهای با پای باد
میرقصد
پشت بغض همیشه
آنگاه رها میشود
روی کمند گیسو
منصور خورشیدی
ماورا
زیر باران مدام
هزار دشنه، افراشته
روی سینه
نور به خلوت نا گاه میریزد
هول هوا
از تن میتکانم
تا نیمهی دیگرم
پرتاب شود
آن سوی ماوراء
منصور خورشیدی
**
باز باران برگ و
لبریز خندهها
پشت سیاهترین
سلطنت نور
جنب گلستانهی صدا
منصور خورشیدی
**
وقتی افسون بال و
طلسم پرواز
که میشوی
آبشار بلند پَر
رسم پرنده می کند
روی تفکر باد
منصور خورشیدی
هنوز ندیدهای
گلهای دیوانه در بهار
شکل شکوفه را از یاد برده باشند
هنوز ندیدهای
در بهار دیوانه
گلهای منتظر
بی غنچه در باغچه حیاط
تا همیشه سرخی خزان را
در آغوش گرفته باشند
هنوز ندیدهای
که دیده خاطرهی شب را
میان مردمک گم کرده باشد
حالا خیلی مانده است
تا عصیان بهار را
به تماشای همیشه بنشینی
منصور خورشیدی
هزار اَرش
تا آسمان سوم
معراج پرنده ای است
که به ارتفاع درخت
می خندد
نا گاه و بی درنگ
در فاصله ی دو دیده
هزار آینه روی سنگ
از نفس می افتد
منصور خورشیدی
تا هنوز هم
اندوه بزرگتنها نیلوفران راه
اینک که طی مسافت می کنی
با پای کبوتران رام
میدان منور گل های یاسمن
روح بلند خاکستر می ریزد
روی هجای درهم راه
حالی که ماه
با جلوه های مست
از طبیعت صدای تو برمی خیزد
روی تپه هایی
که در باد خزیده اند
منصور خورشیدی
حس دلپذیر شبنم
با هوش آبی اَش
منصور خورشیدی
روح خاکستری اَم
میان تن آبی اَشدم به دم
شبیه باران می شوی
با چرخش مدام عقربه ها
در هزار بُعد بیداری
چهار سمت همین اتاق
با کودکان نارس
که آرام چشم به جهان باز می کنند
منصور خورشیدی
اندکی مانده به ساعت هفت
اندکی مانده به ساعت هفت
عقربه ها ، لال
هجای دوم آفتاب
بی تاب
پرنده می شود گیسوانی
که شکل درهم عریانی است
منصور خورشیدی