نیلوفران فرزانه
درحوالی خنده
از شانههای خَم میافتند
سمت نهان سایه
**
تپشهای بی تاب
در طبیعت تن
ترس اتفاق را
سمت هوا
با سایههای مجهول
طی میکنند
**
و عبارتی از صدا
در دهان ماه
با نفسی از تب ناگاه
کنار پیکری
درحواشی سیاه مینشیند
**
درغربت نگاه
پرده از نیم رخ آب بر میدارد
پرتاب یک اتفاق
با دوایر درهم
**
و بال در آستانهی پرواز
روی پلکهای بسته
رطوبت اندوه را
با نشانه های پَر
در سر مینشاند
**
عتاب تن
بلندتر از ترس مشترک
عادت دشت را
در خواب یک آهو
وسط سرابهای موازی میریزد
منصور خورشیدی
عادت فصل ها اتفاقی است
که عریان در نگاه تو می روید
شکوه بال پرنده
رسم پرواز را
به اشارت انگشت های تو
در هوا منتشر می کند
در این روشنای تاریک
شفیع وقت می شوم
پُر از آفتاب
**
صبح صدای تو
بستری در آسمان
به آهنگ آه
گسترده می کند
وقتی هوایم
در نفس های تو می سوزد
**
هوش لبریز
از تفکر ناگاه
درهم می ریزدم
در هوایی
که شکل دیگر نام
روی عصب های خاک
پیمانه می شود
منصور خورشیدی
سه شعر
شعردر ساده ترین شکل خود می تواند مرز جغرافیای بسته ی ذهن را بشکند و راه به دل عمیق ترین تحولات معنایی باز کند . زیرا شعر، پُل رابطه ی انسان با انسان در جهان هستی است . سپاس من می ماند از همراهی و همدلی شما فرزانگان ادبیات معاصر که از دیروز های رفته تا امروز در تعامل و تبادل اندیشه در کنار هم بودیم . با همین نگاه ایمان دارم که شعر یعنی خلق رابطه:
تا حسرت دیدار
در چشم های بیدار
رخنه می کند
نامت سکوت آب را
خواب می کند
**
حالا که سهم ظریف دقایق
در آسمان ساده
معما می شود
معماری شگفت نام
در بال های شکسته
بسته می ماند
**
تا از تو دور
می افتم
پندار های دیوار
مرجان جان
در عصر استخوان می ترکاند
**
تصویر کدام صورت
در هوای آینه
پرت می شود
که آینه شکل شعاع درهم
در شیب سنگ می نشیند
در این دَم آخر
منصور خورشیدی
امیر کودکی کوه
**
سایه به سایه
مصیبت معصوم
با کثرت دهانهای درد
به فوارههای جوان
کمال میبخشد
آن گاه
امیر کودکی کوه
روی پروانههای سنگ
لیلای دیگری
مرده بردار میکند
منصور خورشیدی
" آبی ناگهان
یگانه ترین وصلت خط
**
جهان روی کدام انگشت
فرزانگی تبار تو را
دایره می زند
که رفت و آمد گهواره
با تبسم کودکانه
از فاصله می افتد
همان دمی که عقربه
روی مدار صفر
نفس تازه می کند
شکوه این همه نام
با کهن ترین تبار
بی اعتبار می شود
قانون پریدن را
اگر بدانی
یال بلند قله را
که به قاف می رسد
بی بهانه طی می کنی
منصور خورشیدی
روح بلند خاکستر در نگاه مست کبوتر
**
اینک که طی مسافت می کنی
با پای کبوتران رام
میدان منور گل های یاسمن
روح بلند خاکستر می ریزد
روی هجای درهم راه
حالی که ماه ،
با جلوه های مست
از طبیعت صدای تو برمی خیزد
روی تپه هایی که در باد خزیده اند
منصور خورشیدی
منشور عشق بازی علف با آب
**
راهی که پرنده ها در فضا باز می کنند . آیت پرواز را در نگاه ما می ریزند !
و موج اندکی ازنور، راه باز می کند تا روان ما را روی اسکله های تانی بنشاند .
کنار بستری از سپیدی . تا دور شویم از سیاهی و تاریکی و سکوت .
آن چه حیرت دیده را مضاعف می کند ، رقص مهتاب است که :
تن به آواز ستاره ها می سپارد . تا جان ، جادوی پرواز شود،
زیر سقف بلند و باز. و نوع نگاه ما به جهان هستی مات برابر عادت های
ذهنی از طبیعت کات شود 1
تا پرده از هوا بگیری
گردش پنهان دیده
میان دل دایره می شود
وقتی خطابه دیدن
در چشم تو
با جلوه های مست
میان حلقه ی زنبق
ظهور می کند
تمام هستی
در ظهر نگاه تو
گوش به التهاب هوش
میسپارد
فراسوی سکوت
منصور خورشیدی
معماری شگفت نام
**
صنوبران صدا
با سپیده دم آه
میان راه می ریزد
سهم ظریف دقایق
در آسمان ساده
معما می شود
معماری شگفت نام
در بال های شکسته
بسته می ماند
دانش سپید دریا
بحران مستی را
سبک تر از هوا
در لبان آب می تکاند
آن گاه مرجان جان
در عصر استخوان
نفس به شوکت باد می دهد
وقتی شکوه سیب
از بوی عطر تو
بالامی رود
نیمروز وقت
همزاد خفته اَت را
در پلک های بسته
بیدار می کند
منصور خورشیدی
دمدمههای صبح بیصدا
**
تن به پهلوی من می زد
جهان بی حصار
کنار لنگری
میان شن های همیشه
برابر صفی
با میراث صدف
و صدائی با بوی سنگواره
کفی با حباب خالی
فواره ای
با کمانه های سرخ
صخره ای با مردان خفته
که هندسه ی اندامشان
معماری تاریخ را
در خود دارد
منصور خورشیدی
از فکر های با تو
طلسم سنگ و فرود ستاره
**
رقص سمندر روی خاکستر
حلقه به حلقه رنگ
منتشر می کند
جنب شقایق ها
اسطوره ی آتش
در چشم اسب های رمنده
نیمرخ جهان
در سینه ی صحرا
با طلسم سنگ
شکل خرچنگ می شود
تبلور باران
در امتداد باد های رمنده
اسطوره ی دیدن را در هم می ریزد
شکل فرود ستاره از آسمان
کنار سکته ی مهتاب
غوغای مست در رقص
**
تا پَرده از هوا بگیری
گردش پنهان دیده
میان دل
دایره میشود
آن گاه
ماه تمام بَدر
در پیشانی تو کوتاه
به غایت مقصود
هلاک میشود
نقصان نور
فتنه در اندام میاندازد
تظاهر تن
حرمت یگانه را
بیگانه میکند
اما
غوغای مست
در رقص
خاکستر مبارک سوختن را
بوسه میزند
منصور خورشیدی
مجموعه شعر : از فکر های باتو
آشوب شبنم روی برگ
**
" در چشم تو هزار چشمه ی خورشید می جوشد از یقین "
تموج ساده ی آب در نگاه تو مرا به دیدن دریا می خواند .
شرقی ترین نسیم ، گونه های تو را نوازش می کند .
هجوم نور در چشم های تو است !
پاییز این سال ، زیبا ترین تحول گل در گیسوان تو به کمال می رسد !
طلیعه ی دیدن میان کمانه های رنگ به وسعت کعبه منتشر می شود !
آن گاه طالع بلند تورا ، روی کتیبه های کهنسال حک می کنم .
شوکت نگاه تو ، روی بال هزار پروانه ی مهاجر طلوع می کند .
رستاخیز واژه ها در چشم شاعران بیدار که می شود .
نوزاد تازه زاد زبان ، زاده می شود تا هستی انسان در جهان مدرن معنا شود !
نیروی بزرگ دوستی ، در درون ما بیداد می کند و می خواهیم باشعر و نثر ،
اشارت های آشنا را که بشارت دهنده ی راز درونی ما است . برابر نگاه بنشانیم .
با کندن گلی از گوشه ی دیوار یا بالای کنگره های قدیمی ،
ساده ترین شکل دوست داشتن را چگونه بیان کنیم ؟ تا عیان شود که :
عصمت آینه در نگاه شما دیده می شود !
سلام به وقت که به سادگی از دست می رود ؟
و جان جوان بی بهره از تماشا می ماند !
شما عزیزان ، گسترده تر از آب و عظیم تر از آسمان در نگاه من هستید .
نبض تو آرام در کنار من می تپد . به تماشای من بیا
وقتی رد آفتاب بی تاب کنار دست تو از هوش می رود ؟
منصور خورشیدی
آبی ترین بلوغ علف ها
**
1 – هجای نام تو
روی پوست آهو
...
به تکه ای از نور
بوسه می زند
کنار شبنم و شیشه
2– رسم ظریف دیدن
در سرعت نگاه
تکه های هوش را
در جلوه های نام
آرام می نشاند
3 – آسمان جستجو
آراسته در چشم خاک
می روید
با دستانی از ستاره های ناگهان
روی آبی ترین بلوغ علف ها
4 – عصر تمام تنهایی
پَرت می شود
در سایه های سرو
تا از حاشیه ی مهتاب
آرام به ضیافت آب می رود
5 – این نقطه های مختصر
تکه به تکه روی سنگ
هوش وقت را
به نبض خسته ی باد
می سپارد
6 – هوای مضطرب آن سو
طبیعت تن را
به نور تند شقایق
و حس رام علف ها
ورق ورق می کرد
منصور خورشیدی
رقص عصبها
**
تا حیرت ستارههای مست
در نگاه تو برقصد و
روزهای رفته
پشت ابرهای همیشه
کمین کند
اشراق لحظه های بی وقت
در سینه ی سپید کوه
نور در کف دست می نشاند
با نگاهی کوتاه به آسمان
هزار ریسمان
از طول عصبهایم میسازم
در طول دیوانگیهایم هر شب
که میرقصم با اجتماع عصبها
منصور خورشیدی
یک شعر " رسم کبوتر "
نیمرخ آب
**
درغربت نگاه
پرده از نیم رخ آب بر میدارد
پرتاب یک اتفاق
با دوایر درهم
بال در آستانهی پرواز
بالای بلندی ها
رطوبت اندوه را
با نشانه های پَر در سر مینشاند
آنگاه عتاب تن
بلندتر از حس مشترک
عادت دشت را
در خواب یک آهو
وسط سرابهای موازی میریزد
منصور خورشیدی
یک شعر " سجاده روی ماه "