اشعار منصور خورشیدی

شعر و ادب پارسی

اشعار منصور خورشیدی

شعر و ادب پارسی

اینک که خورشید ( منصور خورشیدی )


اینک که خورشید 
از چهار سمت بی سو
سپید می‌روید
با صدای سرشار 
از نجابت شبنم 
و هوش وسوسه‌های نسیم
ناگهان هوا 
هوای نفس‌ها
انبوهی از نیاز مضاعف
در سینه می‌گذارد
کنار کشف سرانجام


منصور خورشیدی
**

 


انقلاب آب
رقص علف 
جنب نرگس وحشی
با انقلاب آب
وقت غروب می‌رقصد
اینک 
که مرگ نخستین 
از شانه‌های خاک
رعشه در عصب پیر می‌اندازد
این دقیقه‌های فروتن
تن نمی‌دهد
به تمنای آدم

 

منصور خورشیدی

 

با من کبوتر و بال( منصور خورشیدی )


با من کبوتر و بال
با تو پروانه‌های خیال
با او این نام‌های بسیار
آسان تر از نسیم 
در کتف باد
خانه می‌کند
ناگهان حس پرواز
به سرعت ثانیه 
ضمیر مضطرب ما را
در گودی شانه‌ها می‌نشاند

منصور خورشیدی
**

پیامبران پنهان
آتش در حاشیه می‌اندازند
عصیان باد
اسطوره‌ی نگاه تو را
در هم می‌ریزد
آن گاه اندکی از معرفت 
متن دشت را
نقطه ی دیدار می‌کند


منصور خورشیدی

گلدسته‌های گیسو در خیال من( منصور خورشیدی )

گلدسته‌های گیسو
در خیال من
محو تماشا می شود
تا چشم‌های بی فاصله 
طلوع عشق را
طی کند
دیوانه‌ای با پای باد
می‌رقصد
پشت بغض همیشه 
آنگاه رها می‌شود
روی کمند گیسو



منصور خورشیدی

ماورا زیر باران مدام ( منصور خورشیدی )

ماورا
زیر باران مدام 
هزار دشنه، افراشته 
روی سینه 
نور به خلوت نا گاه می‌ریزد 
هول هوا 
از تن می‌تکانم 
تا نیمه‌ی دیگرم 
پرتاب شود 
آن سوی ماوراء


منصور خورشیدی
**

باز باران برگ و
لبریز خنده‌ها
پشت سیاه‌ترین
سلطنت نور
جنب گلستانه‌ی صدا


منصور خورشیدی
**

وقتی افسون بال و
طلسم پرواز 
که می‌شوی
آبشار بلند پَر
رسم پرنده می کند 
روی تفکر باد


منصور خورشیدی

هنوز ندیده‌ای گل‌های دیوانه در بهار( منصور خورشیدی )

هنوز ندیده‌ای 
گل‌های دیوانه در بهار 
شکل شکوفه را از یاد برده باشند
هنوز ندیده‌ای 
در بهار دیوانه 
گل‌های منتظر 
بی غنچه در باغچه حیاط 
تا همیشه سرخی خزان را 
در آغوش گرفته باشند
هنوز ندیده‌ای 
که دیده خاطره‌ی شب را
میان مردمک گم کرده باشد
حالا خیلی مانده است 
تا عصیان بهار را 
به تماشای همیشه بنشینی

 


منصور خورشیدی

هزار اَرش تا آسمان سوم ( منصور خورشیدی )

هزار اَرش
تا آسمان سوم 
معراج پرنده ای است
که به ارتفاع درخت 
می خندد
نا گاه و بی درنگ
در فاصله ی دو دیده 
هزار آینه روی سنگ 
از نفس می افتد


 

منصور خورشیدی

سحر ستاره های سرخ( منصور خورشیدی )

سحر ستاره های سرخ
حجم هندسه‌های محراب 
رو به روی سجاده‌ی همیشه نیاز 
با رازهای هزارساله 
باز مانده است 
روزی که دیوار کعبه 
آغوش گشود 
و هوش از نگاه عوام گرفت 
سحر ستاره‌های سرخ 
در پرده‌های سپید دیوار 
بال زد و
چشمان مات 
با نگاه هیهات 
سمت چهار گوشه‌ی جهان
مات مانده است

 


منصور خورشیدی

تا هنوز هم اندوه بزرگ( منصور خورشیدی )



تا هنوز هم

اندوه بزرگ
در گلستانه ی گیسوان تو
باد را روی علف های مست
می رقصاند



منصور خورشیدی

تنها نیلوفران راه اینک که طی( منصور خورشیدی )

تنها نیلوفران راه
اینک که طی مسافت می کنی
با پای کبوتران رام
میدان منور گل های یاسمن
روح بلند خاکستر می ریزد
روی هجای درهم راه
حالی که ماه
با جلوه های مست
از طبیعت صدای تو برمی خیزد
روی تپه هایی
که در باد خزیده اند

 

منصور خورشیدی

طلسم تمنا را بشکن( منصور خورشیدی )

طلسم تمنا را بشکن
بگو زیبایی اَت
به پهنه ی کدام دشت می رسد
تا وسعت دهم
تمام پرهیزکاریم را
در چشم های باز
اینک که :
دریا دریا چشم در مسیر نگاهتان می روید

 


منصور خورشیدی

حس دلپذیر شبنم با هوش آبی اَش ( منصور خورشیدی )




حس دلپذیر شبنم 

با هوش آبی اَش
تن به جلوه های طبیعت می سپارد
کنار گل های لمیده در آفتاب
عصری که رنگ می بازد
در مغرب نگاه تو

 

منصور خورشیدی

روح خاکستری اَم میان تن آبی اَش ( منصور خورشیدی )



روح خاکستری اَم 

میان تن آبی اَش
پرواز می کند در فراز
و آن دور تر در فرود 
چیزی از پلک سوم او 
می افتد
در حلاوت نگاه من



منصور خورشیدی

دم به دم شبیه باران می شوی( منصور خورشیدی )

دم به دم
شبیه باران می شوی
با چرخش مدام عقربه ها 
در هزار بُعد بیداری
چهار سمت همین اتاق
با کودکان نارس
که آرام چشم به جهان باز می کنند


منصور خورشیدی

اندکی مانده به ساعت هفت ( منصور خورشیدی )

اندکی مانده به ساعت هفت
اندکی مانده به ساعت هفت
عقربه ها ، لال
هجای دوم آفتاب
بی تاب
پرنده می شود گیسوانی
که شکل درهم عریانی است


منصور خورشیدی

دیوانه عشق را عصر سیاه زمستان‬‎( منصور خورشیدی )

‫عصر سیاه زمستان


**


‫دیوانه عشق را 

عصر سیاه زمستان‬‎

وقتی تمام خیابان

با اوست

به دوست می دهد!

نیمرخ به سایه ماه  دارد 

این مرد رایگان

با آسمان خالی از ستاره 

که سراسیمه می رود 

پست پرسه های مدام 



چه موهبتی دارد دل

 که در هوای دریا می تپد 

هوای دل دریا گوهر یگانه 

ماه

 در دل صدف به صف  می نشیند 

شن های ساحلی بویی

 از صف  صد فهای بسیار می گیرد 

کنار بخت نشسته بر تختش ساحل

 دل طلب آب میکند 


ماه و منظر زیبایش 

وقتی زمین روی سکونت خود چرخ می خورد 

دوباره می چرخد تا از حاشیه ماه

تمام تازگیش را میان جان جابجا کند 

ریشه در نفس ماه دارد این نگاه 

که می روید 

کنار منظر زیبا 


پشست خنده خواب آذر دارد 

خزان نفس گیر 

خیال و خاطره با هراس صبح 

 لب نگشود در حصار گم میشود 

می تکاندم دستی که رطوب زمستان دارد 

برکه های کهنه 

مثل هزار باکره 

با حکایت حیرت می چرخند از عطش    

خواب آشفته را 

خواهش عشق اگر بتکاند 

هزار خمیازه و خنده طعمه نور میشود 

و از نفس می افتد 




 منصور خورشیدی

  

ادامه مطلب ...